همه فکر میکنند که یک نیمهی گمشده دارند و باید پیدا کنند. من هم همین فکر را میکردم. دنبال نیمه ام بودم. پس از سالها جستجو و تعقیب، نیمه گمشده ام را پیدا کردم. پس از معرفی و ابراز احساس و علاقهمندی به وی، اما هنوز با خودم کلنجار میرفتم که چی کار کنم. چون او رفتنی بود و باید از هم جدا میشدیم و برای دیدار بعدی مقدمهچینی میکردیم. فاصلهی او از من زیادتر و زیادتر میشد. درگیر این بودم که اگر بگذارم که سوار اتوبوس شود و برود، باز به دردسر میافتم. نه شمارهی تلفنی، نه آدرسی فیسبوکی و نه ایمیلی، هیچی از او نداشتم. اولینباری بود که فرصت را غنیمت میشمردم. دنبال او دویدم و دوان دوان از او شماره تلفن گرفتم. در گوشهی از کاغذپارهای با رنگ خیره، خیلی هم بدخط. حالم بهتر شد. برگشتم به جاییکه بودم و به فکر این بودم که کی و از کجا زنگ بزنم. فکرکنان، با ذهن مصروف به راهم ادامه میدادم. حواسم نبود که کاغذپاره را، در جایی امنی قرار دهم، شاید از فرط خوشحالی و هیجانزدگی بود. بارانی از راه رسید و قطرهی از باران که نمیدانم از کجای آسمان کاغذپارهی من را هداف گرفته بود، درست افتاد همانجاییکه شماره را نوشته بود. کاغذ خیس شد و شماره هم از بین رفت. کاملا ناخوانا بود. نمیتوانستم اعداد را تشخیص دهم. موضوع فقط شماره نبود، موضوع نیمهی گمشدهی من بود. دوباره از کجا شروع میکردم؟ از کی میپرسیدم؟ از اینکه شاید خیال کند که سرکارش گذاشته ام نگران بودم، بسیار نگران. نیمهام را از دست داده بودم!
شاید خیال کنید که همهچیز به شانس مربوط است و من کمشانسی آوردم. من که مثل شما به شانس باور ندارم. برای من علت باریدن باران در آن روز و در آن لحظه خیلی مهمتر از دنبال کردن نخودسیاه بود. چون او خیلی دور شده بود و هرگز نمیدانستم به کدام سمت شهر رفته است. از خودم پرسیدم که چرا باید باران دقیقا زمانی ببارد که من از خوشحالی پاره میشدم؟ چرا از میان اینهمه آدمِ عاشق و شاد و غمگین و بیخیال، آب روی آتش من ریخته میشد؟ فکتورهای نامربوط را حذف کردم و علت باریدن باران در آن لحظه را دنبال نمودم. و پس از مدتی حساب و کتاب و پیگیری روابط منطقی، به این نتیجه رسیدم که: دوماه قبل از آنروز، در شهر تورنتوی کانادا، کارگریکه به دلیل ورشکستهشدن شرکت تولیدی تیشرت بیکار شده بود، اعصابش خراب و دلش پُرِ درد بود، بهجای اینکه سرکار برود، در خانه نشسته بود و تخم مرغ را گذاشته بود داخل آب جوش تا پخته شود. اما بهدلیل اینکه غرق در خیال بود، فراموش کرده بود و تمام آب جوش تبخیر گردیده بود. و در نتجیه، آن بود که دو ماه بعد، در اینطرف دنیا، باران آمد و قطرهی سرگردانی بر پارهکاغذِ من بارید و زندگیِ من را از این رو به آن رو نمود.
علت ورشکسته شدن شرکت تولیدی تیشرت این بود که من شش ماه قبل از آن، در این اینطرف دنیا قیمتها را مقایسه نموده بودم و بهجای محصول آن شرکت، جنسِ آرزانتری را خرید کرده بودم. همانطوریکه ضربالمثل چینی میگوید، «یک دانهی برف میتواند یک برگ بامبو را کاملا تمیز کند»، من باعث شده بودم که آن شرکت ورشکسته شود و به دنبال آن، آن کارگرِ عصبی و ناراحت زندگی من را کاملا عوض نمود.
#آقای_هیچکس
برچسب : نویسنده : bagmemory بازدید : 115